بیدمجنون
بیدمجنون

می گویند روزی مردی گندم بار الاغ خود کرد وبه خانه ی بهلول که رسید،پای الاغ لنگید والاغ زمین خورد وبار بر زمین

ماند. مرد در خانه ی بهلول را زد و از او خواست که الاغش را به امانت به او واگذارد تا بار بر زمین نماند.

بهلول با خود عهد کرده بود که الاغش را به کسی امانت ندهد چون پیش تر خیانت دیده بود در امانت ، یا بر فرض از

الاغش بار زیاد کشیده بودند.گفت: الاغ ندارم ودر همان لحظه صدای عرعر الاغش از طویله آمد.

مرد گفت:مگر صدای عرعر الاغت را نمی شنوی که چنین دروغ می گویی؟ بهلول گفت:رفیق !ما پنجاه سال است که

همدیگر را می شناسیم .توبه حرف من گوش نمی دهی، به صدای عرعر الاغم گوش می دهی!!!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







ارسال در تاریخ پنج شنبه 3 فروردين 1391 توسط مهدیه
قالب وبلاگ